منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

-چه عرض کنم؟بوی ادکلن عموی خوش تیپ ام که نمیاد.پس نمی دونم.خودتون بگید.
-خانوم فرهنگ.
-با تعجب گفتم:خانوم فرهنگ؟
-بله همون خانوم فرهنگی که طبقه پنجم زندگی می کنه شناختی؟
-بله مامان اقای فرهنگ خب چیکار داشت؟
-هیچی همین طوری اومده بود احوالپرسی ولی تعجب می کنم چطوری مادر اقای فرهنگ اینقدر جوونه.
-مگر چند ساله بود؟
-ای یه هفت هشت سالی بزرگتر از من نشون می داد ولی وقتی گفت پنجاه سالمه من از تعجب خشکم زد.
-واه چرا؟
-اخه یادم میاد تو گفتی اقای فرهنگ میان ساله به نظر تو امکان داره مادرو فرزندی همسن و سال هم باشن؟
-البته با این سرعت پیشرفت سرعت علم همچین دور از ذهن نیست تا چند سال دیگه مادر و فرزند همسن و سال داشته باشیم.
-رمینا جدی باش!و زود توضیح بده البته به نفعته که قهنع کننده باشه.
-این خانوم فرهنگ مامان اقای فرهنگ برادر زاده اقا فرهنگ بزرگ هستن.
-ولی تو به من نگفتی بودی دو تا اقای فرهنگ تو شرکت هست.
-خب شما هیچ وقت نپرسیدید.
-این چیکاره اس؟
-در واقع اینم ریئس شرکته مثل اقای فرهنگ.
-کدومشون توی خرید و فروش خونه کمکت کرد؟
-کوچیکه.
-تو نمی دونی که یه مرد جوون بی دلیل برای دختری به سن و سال تو کاری انجام نمی ده؟
-حالا که ایشون بی دلیل و بی عوض این کاررو برای من انجام دادن.
-دیگه حق نداری چیزی از این اقای فرهنگ بخوای.
-چشم مامان حالا چرا عصبانی میشید؟
-برای اینکه از دستت به شدت ناراحتم.
-اخه چرا؟خب من که بهتون گفتم از اقای فرهنگ کمک گرفتم.
-ولی من نمی دونستم اون یه مرد سی ساله اس که بد تر از اون مجردام هست.اگر می دونستم محال بود اجازه بدم همچین کاری بکنی.گذشته از این چرا توی مجتمع خودشون برای تو خونه پیدا کرد؟
-برای اینکه خیلی فوری می خواستم از اون جهنم بیام بیرون.بعدم یه جای دیگه هم معرفی کرد اونم توی مجتمع اون اقای فرهنگ بود ولی پول اضافه می خواست و اگر یادتون باشه شما قبول نکردید و البته از شما بعیده که درباره مردم اینطوری عجولانه و نامهربون قضاوت کنید همین طور درباره من در واقع شما باید از اقای فرهنگ ممنون باشید نه اینکه بهش بدبین باشید.ای کاش دیدتون رو نسبت یه مردم عوض می کردید و او را ترک کردم اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که تلفن زنگ خورد.گوشی را برداشتم:بله؟
پس از چند لحظه صدای اقای فرهنگ را شنیدم:الو سلام
هول شده بودم مسلما اگر مامان می فهمید این همان اقای فرهنگ جوان است به شدت عصبانی میشد.ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم:سلام عمو جون.
-خوبی عمو جون؟دلم برات تنگ شده پس چرا یه سر به ما نمی زنی؟خیلی بی عاظفه ای.
در حالیکه از حرف های اقای فرهنگ خنده ام گرفته بود گفتم:منم دلم براتون تنگ شده.
-نه دیگه پیشرفتت خیلی سریع شده عمو جون بهت تبریگ می گم.
-مرسی مامانم خوبه.
-خدارو شکر.برای عموت یه خوه پیدا کردم باهاش تماس بگیر و برای ساعت پنج قرار بذار بیاد خونه رو ببینه.
-شما خیلی لطف دارید.راستی شماره شرکت رو بهتون دادم؟
-یعنی نمی تونی باهاش تماس بگیری؟
-درسته.
-با همون شماره موبایلی که بهم دادی تماس بگیرم؟
-بله.
-خب کاری نداری؟
-نه مرسی واقعا لطف کردید.
-خواهش می کنم عزیز دل عمو.فعلا خداحافظ.
گوشی را که گذاشتم خیلی خونسرد به مامان گفتم:عمو سلام رسوند و به اتاقم رفتم.
-مامان اخه چرا؟
-حوصله ندارم.
-خب چون حوصله ندارید بهتون اصرار می کنم بیاید.
-رمینا تو برو.
-اخه شما اینجا تنها می مونید.
-یه شب که هزار شب نمی شه تو برو امیدوارم بهت خوش بگذره.
-اگر می خواید به من خوش بگذره باهام بیایید.
-رمینا تو که نمی تونی نظر منو عوض کنی پس بیخودی وقتتو تلف نکن.
ناراضی به اتاقم رفتم و اماده شدم.هنگامی که پیش مامان بر گشتم در حال مطالعه کتابی بود.نگاهی به لباسم انداخت و گفت:بیا جلو ببینم.
مقابل مامان ایستادم یقه کتم را مرتب کرد و گفت:با اژانس برو.
-قراره عمو بیاد دنبالم.
با نارضلیتی سری تکان داد و گفت:دیرتراز دوازده برنگردی.
-چشم هنوز تغییر عقیده ندادید؟
-نه.
-خسته نشدید از بس توی خونه موندید و به درو دیوار نگاه کردید؟اصلا چرا خودتون رو توی خونه حبس کردید؟
-من قبلا هم زیاد رفت و امدی نداشتم.
-ولی قبلا پدر بود و نمی ذاشت بهتون بد بگذره.
-به هر حال من اونجا کسی رو نمی شناسم و خوشم نمیاد توی جمعی باشم که نه کسی منو میشناسه نه من کسی رو می شمناسم.
-خانوم فرهنگ رو که می شناسید.
-بله ولی ایشونم تشریف نمیارن.
-شما از کجا می دونید؟
-صبح دیدمش.اومده بود اینجا اصرار کرد شب برم خونه شون ولی مرددام.نمی دونم برم یا نه.نظر تو چیه؟
-اگه بگم برید فکر می کنید به خاطر اقای فرهنگ گفتم.
-من درباره تو هیچ فکر یا قضاوت نا جوری نکردم.
-ولی در مورد اقای فرهنگ کردید.
-شاید به این دلیل که تو اصلا درباره اش حرف نزدی.
-من درباره هیچ کدوم از بچه های شرکت با شما حرف نزدم.
بازوهایم را گرفت و گفت:تو که از دست من دلگیر نیستی؟می دونی از روی نگرانی این حرف رو زدم.قصدی نداشتم و گرنه من به پاکی و عاقلی تو ایمان دارم.....هنوز از دستم ناراحتی؟
صورتش را بوسیدم و گفتم:نه مامان خوبم نه...حالا بالاخره میرید خونه اقای فرهنگ؟
-به احتمال زیاد اره.
-امیدوارم بهتون خوش بگذره.مامان سعی کنید این پیله رو پاره کنید.
-از اینکه به فکر منی ممنون.
در همین موقع صدای زنگ در بلند شد.مامان در حالیکه تا جلوی در همراهیم می کرد گفت:هدیه الناز رو برداشتی؟
-بله مامان خدانگهدار
-به سلامت.
از دور عمو را دیدم که به ماشین تکیه داده بود.دستی برایش تکان دادم و به طرفش رفتم و گفتم:سلام خیلی تو زحمت افتادید.
-خواهش می کنم رزا چطوره؟
-خوبه از خونه راضی هستید؟
-اره واقعا که اگر اقای فرهنگ کمک نکرده بود حالا حالاها نمی تونستم یه خونه پیدا کنم.جدا که پسر خوبیه.با اینکه تازه با من اشنا شده بود خیلی راحت برخورد کرد.انگار که من یکی از دوستای قدیمیش ام.می دونی خیلی وقت بود با همچین ادمایی برخورد نداشتم.واقعا که خوی و خصلت ایرانی خودشو حفظ کرده.من خیلی خوشحالم که شما توی مجتمع اونا زندگی می کنید.
-ولی مامان وقتی فهمید که من از اقای فرهنگ کمک گرفتم خیلی عصبانی شد و قد غن کرد که دیگه ازش کمک بگیرم.چرا؟مامان می گه که مردی به سن و سال اون محاله که یه ککاری رو بدون عوض برای دختری به سن و سال من انجام بده.
-خب رزا چون یه مادره همچین فکری کرده البته خیلی از مردام بی دلیل کاری برای کسی انجام نمی دن ولی مطوئنم که اقای فرهنگ این طور نیست.
-منم همین طور فکر می کنم به هر حال من دیگه به مامان نگفتم که برای خرید خونه شمام از اقای فرهنگ کمک گرفتم.راستی کارتون چی شد؟
-اقای فرهنگ بهم پیشنهاد داد باهاشون شریک بشم قرار شد فکر کنم بعد بهش جواب بدم.نظر تو چیه؟
-خب از این جهت که الان شرکت اونا توی کار ساخت و ساز مشهور شده و در واقع به بازدهی رسیده خوبه.می دونید اگر شما بخواید یه کاری رو خودتون شروع کنید تا بخواد به بازدهی برسه وقت می بره.
سپس از روی کارت ادرس محل عروسی را خواندم.عمو با نگاهی به پاکت کارت گفت:رزام که دعوت شده پس چرا نیومده؟
-نمی دونم خیلی اصرار کردم ولی مرغ یه پا داره.
-پس هنوز تنهایی رو به معاشرت با دیگران ترجیح می ده؟
-باور می کنید مامان چند ماهه که از خونه بیرون نرفته؟من واقعا براش نگرانم.

پایان صفحه 200


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:14 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 5314
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1